پسرگل مامان و شرکت در اولین عروسی
سلام عزیز دل مامان
سلام شیطون مامان
سلام رزمی کار مامان
چکار میکنی تو دل مامان . قربونت برم شیطون خودم . وروجک از همین حالا اعلام میکنم هزارماشاا... از داداشی شیطون تری.تکون که میخری بابایی و داداشی میبینن و حال میکنن اما گاهی بد دل مامانی درد میگیره.
عجیب به سمت راست شکم مامان علاقه داری و اگر جات تغییر کنه سریع برمیگردی سر جای اولت.
مامانی همش همین شکل میشینه و البته کتاب هم میخونه بیشتر هم در مورد دوران بارداری و نی نی ها
30 مهر ماه عروسی دایی بود. مامانی از 26 مهر مرخصی گرفت تا یه کوچولو به خودش برسه و قرار بود دوشنبه حرکت کنیم به سمت تهران . اما داداشش گلت با اشک و آه راضیمون کرد که دوشنبه نریم آخه قرار بود با دوستاش از طرف مدرسه برن اردوی پارک آبی. من و بابایی هم دلمون نیومد که نره . سختی رو به جون خریدم و سه شنبه صبح زود حرکت کردیم. از لحظه ای که راه افتادیم بارون میومد و هوا عالی بود . یه کوچولو سرد. البته من به خاطر شما عزیز دل لباس گرم پوشیدم و گرنه عتشق سرما هستم.
4 رسیدم تهران و دیگه 5 خونه مامان جون بودیم . چهارشنیه هم از صبح ساعت 11 با خاله ها آرایشگاه بودیم تا 4 عصر خیلی پسر خوبی بودی و مامان اذیت نکردی.
تو آرایشگاه کسی نمیفمید مامان حامله است آخه چاق نشدم و با ساپورت و بلوز شکمم معلوم نیست دوبار خودم گفتم تا به کارم زودتر رسیدگی کنن.
آماده شدیم و 5 رفتیم آتلیه عکس گرفتیم و بعد سالن و بزن و برق بعد خونه مامان جون اینا تا 2 شب وقتی خوابیدم 5 صبح بود.
تو سالن دوبار لگدهای محکمی به مامان زدی. البته چون شیرینی خوردم خوشت اومده بود و تو دل مامانی پارتی گرفته بودی.
5 شنبه هم 9 صبح بیدار شدم دوش گرفتم و عصر هم پاتختی و بعد دورهمی خانوادگی تا ساعت 2 شب.
جمعه صبح هم ساعت 7 صبح حرکت کردیم و 5 عصر اهواز بودیم شنبه هم مرخصی گرفتم آخه خیلی خسته بودم و پاهام درد میکرد.
تو جشن تا من میخواستم یه کوچولو هنرنمایی کنم نمیزاشتن و یا اگه میزاشتن میگفتن نی نی داره میرقصه